عکس کیک شیرشکلاتی

کیک شیرشکلاتی

۳ روز پیش
سرگذشت ۱۱ قسمت دوم
یکی روهم صدا زد و منوبردن پیش خواهرام.روز بعدم رفتیم بهشت زهرا ومادرمو دفن کردن..اونجا تازه فهمیدم اینا دیگه فیلم نیست و واقعیه.دیگه مامانمو نمیبینم ونمیتونم برم سرمو بزارم روی پاش و خودمو براش لوس کنم.
کنار خواهرام نشستم وبراش گریه کردم.ولی بازم کسی منو نمیدید.انگاری نامرئی بودم.همه غصه میخوردن که مادرم چرا یکدفعه اینجور ویکهویی از دنیا رفته.هرکدوم از خواهرام وبرادرام ناراحت بودن وگریه میکردن.
هرکسی هم که میومد فاتحه میداد وتسلیت میگفت به سر همه مون دستی میکشید وصورتمونو میبوسید وتسلیت میگفت ومیرفت.همه که رفتن.ی بادی اومد،خاکها روبرد هوا.خلوتتر شد دور قبرمادرم وحس کردم چقدر اینجا غریبم. وتنهام.همونجا دلم گرفت وبخودم گفتم باید همون طور که مامانم میگفت دخترخوبی بشم وبس.اون شب دیگه بابام دوست نداشت منو بغل بگیره وبخوابه ومحلم نداد و خیلی سریع به خواب رفت.برعکس هر شب که میرفتیم روپشت بوم میخوابیدیم رفتیم تواتاق خوابیدیم وانگاری توی اون هوای شرجی داشتم خفه میشدم وی چیزی راه گلومو میبست.بلند شدم وتوی رختخوابم نشستم ودستی به گلوم کشیدم.نتونستم بخوابم و رفتیم توی حیاط...
اخه که چه هوا اینجابهتربود.ی نفس عمیق کشیدم ودیدم خواهرا وبرادرام کنارهم نشستن ودارن حرف میزنن.منم رفتم کنارشون نشستم وبه حرفاشون گوش دادم.
از خاطرات مادرم میگفتن واشک میریختن.منم اهسته گریه میکردم که مادربزرگم اومد...
به همه غرید وگفت از بس پچ پچ میکنین نمیزارید بخوابم.برید تو اتاقتون وصدا ندین.میخوایم استراحت کنیم فردا کلی ادم میاد اینجا برید بخوابید که فردا کلی کارداریم...

منم بهش گفتم آ ...جادوگر دوباره اومد...
خواهرم گفت نگو میشنوه دوباره چیزی بهمون میگه...

روز بعدش کلی ادم اومد ورفت ومنم مدرسه نرفتم.
بعداز چندروزم ی مراسم دیگم برای مادرم گرفتن و دوباره رفتیم سرخاکش.بعداز رفتن همه رفتیم کنار خاکش نشستیم وبراش گریه کردم.تواین مدتی که بی مادرشده بودم همه چیز توی خونه بهم ریخته بود و هیچی سرجاش نبود.خواهربزرگم،نجمه تمام کارهای خونه روی دوشش بود وهم به بچه ها میرسید ودرساشون کمک میکرد هم کارای خونه وغذا رو درست میکرد.هم میرفت ارایشگری یاد بگیره و واقعا سختش بود.ی روز از بس نجمه خسته بود.لقمه به دست تکیه داد به دیوار اتاق خوابش برده بود.ناراحتش بودم.
به برادرام وخواهرم گفتم بیاد از فردابیشتر کمک نجمه کنیم تا اینقدر خسته نشه گناه داره خواهرم...
بقیه م قبول کردن وروز بعدتا از مدرسه اومدم کمکش جاروزدم و اون برادرمم ظرفهای کثیف روشست.اون یکی حیاط رو که پراز برگ بود جمع کردو آب وجارو زد...خلاصه اون روز همه کمکش دادیم وکمتر خسته شد وبه کارای خودشم رسید.اما مادربزرگم همش نشسته بود یا همسایه ها میومدن پیشش قلیون میکشیدن و یا دستور میداد وحتی از غذاهای که نجمه هم درست میکرد ایراد میگرفت.جای که راهنمایش کنه ایراد میگرفت ونق میزد.
اما بابام بعداز فوت مادرم کلا شده بود ی بابای دیگه ودست محبتش روی سر هیچ کدوممون نبود.
ی شب سر شام مادربزرگم اینقدر از غذا ایراد گرفت وغر زد که بابام نجمه رو دعواکرد.منم بلندشدم و گفتم
بابا،ننه که از همه بزرگتره چرا خودش برای ما غذا درست نمیکنه.که ایرادم نگیره دیگه دستپخت خودشه...ننه فقط بلده قلیون بزاره کنار لبش ودود بده بره هوا و غر بزنه به جون ما...
مادربزرگم گفت ها این دختر چقدر زبونش درازه همون موقع که مادرش بود زبونشو باید قیچی میکرد که نکرد...حالام دیر نشده ،خودم این زبون واموندتو قیچی میکنم دختره چشم سفید...
منم زورم اومد بهش گفتم برو جادوگر بدجنس...
بابام هم برای اولین بار ی سیلی محکم بهم زد وکه دلم شکست...
اینقدر دلم گرفت که فقط بغضمو کردم زیر وگفتم
تا مامانم بود مارومیخواستی حالا که نیست مارونمیخوایی
چیزی نگفت منم سرمو زیرانداختم ورفتم تواتاق.لای تشکا قایم شدم و گریه کردم وهمون جاهم خوابم برد...
بعداز اون دیگه رابطه ی منو بابام سرد بود وسردترم شد....

مدرسم که تمام شد.نمرات خیلی خوب نشدن ولی خوب قبول شدم.خواهرم وبرادرم با اینکه نمره هام خوب نبود بازم خوشحال شدن وگفتن سال بعدبیشترتلاش کنم که نمراتم بهتربشه...
هنوز چهل روز مادرم نشده بود که مادربزرگم هی به بابام  میگفت ی زن بگیر خودتو وبچه هاتو جمع وجورکنه و بهشون برسه وبخودتم برسه...اما بابام اوایل قبول نمیکرد.تا اینکه مادربزرگم سرخود رفت وباخانواده ی مادرم حرف زد واونام شب بعدش اومدن وبه بابام گفتن برو ی زن بگیر تا به خونه زندگیت برسه و زندگیتوجمع کنه...به خواهرزاده ی ماهم برسه وهواشونو داشته باشه.
بابام که دید اونام راضین به مادربزرگم گفت اگه کسی رو دیدی معرفی کن .به یکروز نرسید که مادربزرگمم ودختر یکی ازهمین دوستای پای قلینوشو به بابام معرفی کرد.دختره یکم سنش بالابود اما به خودش میرسید.مثلا صبح که از خواب پامیشد تا صورتشو میشست میرفت ی آرایش غلیظ میکرد وی رژ قرمز پررنگ میزد ومیومد بیرون ولباسهای رنگو وا رنگ میپوشید.با قر وفیس وادا راه میرفت وناز میکرد.
روزی که اومد بابام ببینتش ی پشت چشمی نازک میکرد برای بابام که نگو ونپرس.با اینکاراش دل بابامو برد وخیلی زود عقد کردن.تازه بعداز عقدشون چهل روز مادرم شد وبعداز چهل روز مادرم یکم خرد وسیله باخودش آورد و اومد باما زندگی کرد.
اما به دل هیچ کدوم از ما بچه ها نبود و زیاد خوشمون نمیومدازش ولی خوب اجباربود وتحملش میکردیم.اما من بقول مادربزرگم زبونم نیش داشت وبهش حرف میزدم.اونم بداخلاق بود.جای اینکه طوری رفتارکنه ما باهاش خوب بشیم خودش رابطمون خرابترمیکرد.
ی دوماهی بعداز اینکه بابام با کبری ازدواج کرد.بابام خاله هامو  ودایی هامو جمع کرد وبهشون گفت که بیاد و بچه های خواهرتونو ببرید پیش خودتون ومراقبشون باشید که دیگه توان مالی ندارم که ازشون مراقبت کنم وزن جدیدم رابطه ی خوبی با بچه ها نداره...
اولش همه ی خواهر وبرادرام ناراحت شدیم و خیلی بهمون برخورد،اما خاله هام و دایی هام،سریع قبول کردن وهر دو ،سه نفرمون بین خاله ها ودایی هام تقسیم شدیم و از اون شب به بعد دیگه با بابام اینا زندگی نکردیم.
خواهر و برادرامم از خداشون بود تا هم از دست غر غر های مادربزرگ راحت بشن هم از کارهای زن بابام.مادربزرگمم خوشحال بود که از شر ما راحت میشه.بابام شرط گذاشت همه اخر هفته ها بیارن مارو خونه وروز جمعه شب بیان دنبالمون. ماروبرگردونن پیش خودشون.اونام قبول کردن.
من و دوتا داداش اخریم رفتیم خونه ی یکی از خاله هام.اما یک هفته ی بیشتر داداشام نتونستن اونجا بمونن.ازبس با پسرخاله هام دعوا وشیطونی میکردن یکی از دایی هام اومد وبرادرمو برد پیش خودش ومن خونه خاله تنها بود.
خالم وشوهرشم خیلی بهم‌میرسیدن ودخترهم سن من داشتن وبا پسرای بزرگتراز من.
بعداز چندروزم رابطم باهمشون خوبتر از قبل شد وزندگی راحتی پیششون داشتم.هرهفته لحظه شماری میکردم که توی خونه با خواهر وبرادرام جمع بشیم وهمو ببینیم.اینقدر که دلم برای خواهر وبرادرام تنگ میشد برای بابام تنگ نمیشد.
برادر بزرگم میگفت یکم که بزرگتربشم وبرم سرکار ی خونه میگیرم وهمه رو دوباره کنارهم جمع میکنیم باهم زندگی میکنیم.
...